این پرستار، حقوق نمی خواهد ، سیمای عاشق...

به گزارش مجله فوتبال، خانه باصفایش به یک مهدکودک شبیه شده و حتی در گوشه و کنار آپارتمانی که خانواده اش زندگی می نمایند، رخت و لباس و اسباب بازی بچه ها به چشم می خورد.

این پرستار، حقوق نمی خواهد ، سیمای عاشق...

به گزارش مجله فوتبال، در قاب های عکس خانوادگی که روی دیوار اتاق ها و پذیرایی خانه اش ردیف شده اند، در کنار امید و پریسا، تصاویر مه گل، درسا، دانیال، باربد، امیرعلی و دیگر بچه ها معلول سیما دیده می گردد. امید و پریسا که بچه ها سیما امیری هستند معلولیت ندارند اما او برای بچه ها دارای معلولیت بسیاری مادری نموده است. سیما هنوز صورت معصوم و خنده ریسه رفتن های شاد امیرعلی را به خاطر دارد و دلتنگی و غم دوری از او سبب شده خانه اش را به مهدکودک و مرکز پرستاری بی مزد و منت بچه ها معلول خانواده های کم بضاعت تبدیل کند.

بچه ها خاله سیما

آپارتمانی که محل نگهداری بچه هاست با راهرویی باریک به محل زندگی خانواده امیری راه دارد. توی جاکفشی آهنی جلوی در آپارتمان، فقط یک جفت کفش و دمپایی بچگانه وجود دارد که مال دانیال است. پذیرایی آپارتمان ال مانند است و خانم پرستار، تخت های کوچک و بزرگ بچه ها را دور تا دور آن چیده است. تنها اتاق خواب آپارتمان، محل بازی بچه هاست و کف آن را فرش انداخته اند تا بچه ها راحت و آسوده بازی نمایند.

کلبه های پلاستیکی که باربد و دانیال با آجرهای رنگی ساخته اند، زیبا و رنگارنگ اند و در میان اسباب بازی های کوچک و بزرگ گوشه اتاق خواب خودنمایی می نمایند. موتورسیکلت و ماشین شارژی که در ورودی پذیرایی قرار گرفته، گران قیمت ترین اسباب بازی های بچه ها هستند. فقط دانیال که پاهای صحیح و سالم دارد، می تواند با این وسایل نقلیه لاکچری دوردور کند و وقتی خاله سیما باربد را پشت فرمان می نشاند تا حسرت ماشین بازی توی دل گنجشکی اش نماند، پدال گاز و ترمز ماشین را خودش با فشار دست، بالا و پایین می برد.

عکس های بچه هایی که خاله سیما در طول این سال ها پرستاری شان نموده، تنها تابلو و تزئین دیوارهای پذیرایی است. همه بچه ها موقع عکس گرفتن، لباس های تمیز و مرتب پوشیده اند اما فقط توی صورت دانیال شیطان و بازیگوش، لبخند نشسته است. دانیال بزرگ ترین کودکی است که خاله سیما از او پرستاری می نماید. او 5 سال دارد و باربد چندماهی از دانیال، کوچک تر است. فضای آپارتمان آنقدر بزرگ نیست که خاله سیما بچه های نوپا و نوزاد را مثل شیرخوارگاه ها از هم جدا کند. تعداد بچه ها هم زیاد نیست و اگر با هم نباشند، شاید احساس تنهایی نمایند. تخت های بچه ها کنار هم قرار گرفته و ملحفه ها و روبالشی های گلدارشان تمیز و پاکیزه است. مه گل، سندروم داون دارد اما همین که خاله سیما به کنار تختش می رسد، با چشمان کشیده اش آنقدر سمج نگاهش می نماید که خانم پرستار دلش نمی آید بدون بغل کردن و نوازش او بگذرد.

دستیاران مهربان

تخت های درسا و علی، کوچک است اما جثه هیچ کدام آنقدر بزرگ نیست که برای قل خوردن و روی شکم افتادن، جا کم بیاورند. دختر دانشجوی خانم پرستار گاهی به یاری مادرش می آید و درساکوچولو با آنکه چشم هایش نمی بیند صدای پای پریسا را خوب می شناسد. پریسا، دانشجوی پزشکی است و مادر، آرزوهای برآورده نشده خود را در آینده او می بیند. خانم دکتر جوان فقط به دوا و درمان بچه ها نمی پردازد و از شیردادن تا ترو خشک کردن و بازی دادن درسا بر عهده او است. طاهره گرایی هم نگهداری از مه گل و علی را بر عهده دارد. گرایی که دوست سیما امیری و مادر 3 فرزند است، بدون چشمداشت و مزایای مادی به او یاری می نماید.

گرایی چند سال پیش به پیشنهاد سیما و به نیت برآورده شدن نذر و احتیاجش به یاری او آمده و قصد داشته چند ماهی نگهداری از کودکی معلول را بر عهده بگیرد اما حالا با آنکه سال ها از برآورده شدن حاجتش می گذرد، نتوانسته از این خانه و بچه ها خاصی که در پناه دیوارهای آن نگهداری می شوند، دل بکند. وقتی مه گل در آغوش پرستارش با خرسندی مشغول شیر خوردن می گردد، علی درحالی که از لای میله تختش با ولع به او نگاه می نماید، صبورانه انتظار می کشد تا نوبت شیرخوردنش برسد. سیما می گوید: برخی از پدران و مادرانی که نوزاد و کودک معلول دارند، با اکراه و کم مهری، آنها را در آغوش می گیرند؛ درحالی که این بچه ها هم مانند بچه ها سالم و حتی بیشتر از آنها به محبت و بوی آغوش پدر و مادر احتیاج دارند.

فقط خاله من باش

خاله سیما از کنار هر تختی که می گذرد، با بچه ها خوش وبشی مختصر می نماید اما علی خوب می داند چطور خانم پرستار را با غش و ریسه هایش، دقایقی طولانی کنار تخت خود میخکوب کند. وقتی مه گل از لای دست های پرستارش گردن می کشد تا آنها را تماشا کند، خاله سیما صدایش را بالا می برد: علی، از مه گل یاد بگیر؛ آقا باش دیگه!

درحالی که مه گل و درسا و علی مشغول شیر خوردن هستند، باربد و دانیال داخل اتاق، سر بازی با توپ، دعوایشان شده و حسابی از خجالت هم درآمده اند. تلویزیونی که روی دیوار اتاق نصب شده، برنامه کودک نشان می دهد اما هیچ کدام از بچه ها حتی نیم نگاهی هم به آن نمی اندازند. تا خاله سیما وارد اتاق می گردد، باربد توپ را به گوشه ای پرتاب می نماید و خود را به طرف او می کشاند؛ خاله سیما، دیگه خاله دانیال نباش!

تنها پای باربد با میزان بدنش تناسبی ندارد و حتی وقتی باربد با دست های تر و فرزش روی زمین می دود، پای او بی حرکت و سنگین است. هنوز باربد توی آغوش خاله سیما خوب جابه جا نشده که دانیال می دود و سرش را روی شانه های خاله سیما می گذارد. ساق دست های دانیال، کوتاه است و کف و انگشتان دست های کوچکش بی حرکت هستند.

بچه ها از تذکرهای همراه با خنده خاله اصلا حساب نمی برند و سعی می نمایند سهم بیشتری از آغوش او به دست آورند.

سیما می گوید: برادر بزرگ تر باربد هم از نظر فکری معلول است و تمام امید پدر و مادرش این بود که فرزند دومشان سالم به جهان بیاید اما بعد از تولد باربد با تماشا شرایط جسمی او ناامید شدند. پدر باربد کارگر ساختمان است و مادرش هم با نظافت منزل دیگران هزینه های زندگی خانواده اش را تأمین می نماید. تا وقتی باربد نوزاد بود مادرش بچه ها را به مادربزرگشان می سپرد و سر کار می رفت ولی حالا مادربزرگشان از عهده نگهداری آنها برنمی آید و چند بار اگر دیر رسیده بود، نوه بزرگش به باربد آسیب رسانده بود. پدر و مادر دانیال به علت معلولیت او از هم جدا شده اند و دانیال با مادرش زندگی می نماید. در ساعاتی که مادر دانیال در محل کارش است، خاله سیما از فرزندش نگهداری می نماید.

همراهان خانم پرستار

امروز موقع حمام بردن بچه هاست و دختر و خواهر خانم گرایی هم به یاریشان آمده اند. حمام کردن مه گل و درسا تمام شده اما هنوز صدای گریه هایشان قطع نشده و آپارتمان را روی سرشان گذاشته اند. علی با تماشا گریه آنها کمی ترسیده و از لای نرده های تخت با نگرانی، لباس خانم گرایی را چنگ می زند. علی معلول فکری است اما معلولیت جسمی ندارد. وقتی پریسا به درسای حمام رفته و پاکیزه آب می دهد، مه گل با موهای خیس و ژولیده اش قد می کشد تا لیوان آبش را بگیرد. خانم دکتر لیوان آب دیگری را جلوی دهان او می گیرد؛ الهی دخترم، جانم، آب می خوای عزیزم؟

در چشم های تاریک درسا اثری از خواب آلودگی نیست ولی خانم دکتر جوان، حرف های نگفته درسا را هم خوب می فهمد؛ جانم عزیزم، بچه ام لالا داره. بغل می خواد... مه گل هم در انتظار آغوش او نمی ماند و پریسا هر دو را با هم بغل می نماید؛ بیا خاله، تو هم بیا... ای جانم...

وقتی بچه ها لباس های تمیز و نونوارشان را می پوشند، شبیه عروسک می شوند. خانواده بچه ها توان شیک پوش کردن بچه هاشان را ندارند و این لباس های نونوار را خیرانی که خاله سیما را می شناسند، برای آنها تهیه نموده اند.

حرف های درگوشی

ناهار باربد و دانیال با غذای ناهار خانواده امیری یکی است و امروز برای آنها خورش قیمه پخته اند. دانیال بدون یاری خاله گرایی و با استفاده از انگشتان پایش می تواند غذا بخورد ولی هر بار که قاشق پر را به طرف دهانش می برد، نیمی از پلوها توی بشقابش می ریزد. خاله سیما می گوید: من همواره سعی می کنم فقط پرستار بچه ها نباشم و آنها را طوری بار بیاورم که وقتی از من جدا می شوند، خودشان به تنهایی بتوانند از پس انجام کارهای شخصی شان بربیایند.

مهدکودک خاله سیما رایگان است و خانواده های بچه ها برای نگهداری از بچه ها شان هزینه ای پرداخت نمی نمایند ولی خاله برای باربد و دانیال برنامه هایی شبیه سایر مهدکودک ها تدارک دیده و آنها قسمتی از وقتشان را با شعر و سرود خواندن، نقاشی و خمیر بازی می گذرانند. گاهی هم خاله سیما آنها را کنار خودش می نشاند تا با هم درباره چیزهایی صحبت نمایند که فکرشان را به خودش مشغول نموده است.

وقتی خاله از بچه ها می پرسد از خدا چه چیزی می خواهند، آرزوهایشان را درگوشی به او می گویند ولی نزدیک گوشش صدایشان را حسابی بلند می نمایند تا خدا خوب حرف هایشان را بشنود. دانیال آرزو دارد خدا او را خلبان کند و برای پدر و مادرش از مغازه های آسمان یک خانه خوشگل، وسایل قشنگ و 11 لباس نو بخرد. باربد هم از خدا می خواهد به او پا بدهد تا پدر و مادرش خیلی خرسند شوند. دیگر عصر شده و مادرها یکی یکی برای بردن بچه ها سر می رسند. صورت های خسته آنها به تماشا بچه های ترگل ورگل و خندان شان از هم می شکفد و درحالی که دعاگوی خاله سیما و دیگر پرستاران بچه ها هستند بچه به بغل آنجا را ترک می نمایند.

بعد از امیرعلی

سیما امیری وقتی 16 سالش بود، از سر ناچاری و برای تأمین هزینه درس و مدرسه در یک مؤسسه پرستاری مشغول کار شد و از بچه ها و معلولان پرستاری می کرد. پدر سیما در جوانی از جهان رفته و او پس از ازدواج مادرش، با مادربزرگش زندگی می کرد. سیما همواره خودش را در لباس پزشکی می دید و تا وقتی امیرعلی را ندیده بود، تصور هم نمی کرد تمام عمرش را به پرستاری از بچه ها بگذراند. امیرعلی با نقص مادرزادی دست و پا به جهان آمده بود و پدرش حاضر نبود معلولیت فرزندش را بپذیرد.

مادر امیرعلی شاغل بود و بعد از مادرشدن، برای تأمین هزینه های درمان و نگهداری پسرش، بیش از گذشته کار می کرد. در طول یک سالی که سیما از امیرعلی پرستاری می کرد، شیرین زبانی و تیزهوشی خارق العاده پسرک دوساله را دیده بود و به مادرش حق می داد برای حفظ و موفقیت او با همسر و اطرافیانش بجنگد اما بالاخره اتفاقی که سیما و مادر امیرعلی از آن واهمه داشتند، افتاد و پدر کودک او را در یک گوشه شهر رها کرد تا از دردسرهای نگهداری پسرک معلولش آسوده گردد.

تا آن روز سیما از بچه ها زیادی پرستاری نموده بود و وقتی آنها را ترک می کرد، فقط تصویری دوست داشتنی از صورت های معصوم و شیرین کاری های بچه هاه شان در فکر او باقی می ماند ولی پس از آن اتفاق، فکر مظلومیت و بی پناهی امیرعلی لحظه ای او را آرام نمی گذاشت و تصمیم گرفت تمام زندگی اش را وقف پرستاری از بچه ها معلولی کند که خانواده هایشان به تنهایی از پس نگهداری آنها برنمی آیند. دلتنگی برای امیرعلی باعث شد سیما از آرزوی پزشک شدن هم چشم پوشی کند و در رشته توانبخشی به تحصیل بپردازد. خوشبختی سیما در زندگی مشترکش، همه سختی ها و حسرت های دوران کودکی و نوجوانی اش را شسته و او پرستاری از بچه ها معلول را شکرانه محبت خداوند می داند.

منبع: همشهری آنلاین

به "این پرستار، حقوق نمی خواهد ، سیمای عاشق..." امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "این پرستار، حقوق نمی خواهد ، سیمای عاشق..."

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید